شهر من...گرگان

اینجا برای شهرم مینویسم...

شهر من...گرگان

اینجا برای شهرم مینویسم...

خوشا رشت و گرگان و گرگان و گرگان و ...

امروز بعد از مدتها گرگان گردی کوتاهی داشتیم...دلم می خواد از اون راننده تاکسی که مسیر کوتاهیو باهاش بودیم و یادمون آورد آدم های خوب توی شهر زیادن تشکر کنم...کلا انرژی گرفتیم...تا وقتی رسیدیم خونه همه آدما یه جور دیگه بودن...هوا عالی بود...و من باید باز دل بکنم...

...من دلم می خواست گرگانم برف بباره...

یه استاد داشتیم برای درس ادبیات عمومی...به  شعر مشیری که میرسید یه جایی با احساس تر میشد...اونجایی که میگه:

«شدم آن عاشق دیوانه که بودم»

استادمون می خوند:

«شدم آن عاشق دیوانه ی دیوانه ی دیوانه که بودم»

یه شعر دیگه هم بود که تو اون ترم می خوندیم از اخوان ثالث...شعر کهن بوم و بر...یه بیت داره که میگه:

«خوشا رشت و گرگان و مازندرانت   که شان همچو بحر خزر دوست دارم»

منم به سبک استاد می خوندم:

«خوشا رشت و گرگان و گرگان و گرگان و ...»


پل آرزوها

 

سلام 

امروز، کلاسمون بیمارستان دزیانی تشکیل می شد. برای برگشتن از بیمارستان ، به جای اینکه از مسیر عادی و سرراستِ شهرداری – کاخ برگردم، تصمیم گرفتم از ملاقاتی برم، پیاده. فقط به خاطر یه حس نوستالزیک. 

بچه که بودم یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم این بود که از روی پلِ میدون ملاقاتی رد شم! همیشه تو رویاهام خودمو تو حالی تصور می کردم که دارم از پل رد می شم و واسه اونایی که پایین منتظرمن دست تکون می دم!  

 میدان ملاقاتی

 

الان 20 سال و چند ماهمه و هنوزم که هنوزه ذره ای از اون حس کم نشده!! هنوزم که هنوزه هر بار که از کنار میدون ملاقاتی رد میشم با حسرت بهش نگاه میکنم، در حالی که گوشه ی لبم یه لبخند کوچیک نشسته... دوباره رفتن به همون رویای کودکی... راه رفتن روی پل آرزوها...

باشد که تحقق آرزوی کودکی ام را ببینم :) 

*اینم از اولین پست من تو این وبلاگ 

** دیشب به هزار طریق تو اینترنت دنبال یه عکس از این قشنگترین میدون شهرمون گشتم و دریغ ار یکی!! دیگه چیزی نبود که تو گوگل وارد نکرده باشم!! این عکس هم امروز خودم به طرز ناشیانه ای گرفتم جهت خالی نبودن عریضه. 

*** برنامه ای که برای پستای آینده م دارم یکی راجع به وضعیت بیمارستان های آموزشی شهره و یکی هم آموزش و پرورش... اگه فرصتی شد البته. که شاید بمونه برای بعد از امتحانا. 

حس تعلق شهروندی:شهروند باشیم نه شهرنشین

چند نکته قبل از خوندن:جاهایی که بلد(bold) شدن،نوشته های خودمن،جاهایی که نشدن یعنی از منابع دیگه دریافت شدن،و اینکه نظرای من به طور علمی ثابت نشدن! :دی ،پس میتونید انتقادات خودتونو مطرح کنید.و در آخر:من به این نتیجه رسیدم که نمیتونم مثل خیلی از دوستان برای مدت طولانی (حتی یه پاراگراف) غلمبه سلمبه (کتابی) حرف بزنم! :دی

*

آیا همین که ما مدتی مشخص رو در یک شهر زندگی کردیم به معنای شهروند بودن ماست؟

در یک تعریف از شهروند گفته شده شهروند کسی است که حقوق فردی و جمعی خود را می شناسد و از آنها دفاع می کند قانون را می شناسد و به آن عمل می کند و از طریق آن مطالبه می کند، از حقوق معینی برخوردار است؛ می داند که فرد دیگری هم حضور دارد و دفاع از حقوق او یعنی دفاع از حقوق خودش و فردی که در امور شهر مشارکت دارد.

یک تعریف خودمونی تر اینه که تفاوت شهروند و شهرنشین اینه که شهروند خودش رو با شهرش شناسایی می کنه و شهر فقط نامی در شناسنامه اش نیست...چیزی فراتر از محل زندگیشه!که با مشارکت در امور شهری،حساسیت نسبت به اتفاقات و حوادث محلی و ...خودش رو نشون میده.

مسلما انتظار نداریم افراد در بدو ورود به شهر یا از ابتدای زندگی خود چنین حسی را داشته باشند چه بومی یک شهر باشند چه مهاجر! و حتما در طی زندگی خود با کسانی مواجه بوده اید که مثلا گرگانی الاصل بوده اند اما نسبت به مسائل شهری بی اعتنا و حتی برعکس آن گرگان دوستانی که با وجود عدم زندگی در شهر گرگان مسائل شهر گرگان را پی گیری می کرده اند!

برای ایجاد حس تعلق شهروندی که من آنرا به شناسایی فرد با شهرش تعریف کرده ام باید دو موضوع را در نظر داشت:

1-مشارکت

2-آموزش شهروندی

اول مشارکت: تشویق به مشارکت مردم در اداره امور شهر یکی از مهم ترین اصول آرمانی مدیریت شهری نوین است که نشان می دهد در جهانی که به طور فزاینده به سمت شهری شدن گام برمی دارد، مشارکت مردمی جایگاهی رفیع دارد. به عبارت بهتر رویارویی با مسائل و مشکلاتی که شهرهای امروز جهان با آن درگیر هستند، تنها با بهره گیری درست و بهینه از توان و استعدادهای موجود در شهروندان در قالب برنامه های مشارکتی قابل دستیابی است.

مشارکت شهروندان در اداره شهر و تصمیم گیری محلی همواره به عنوان یکی از شیوه های انسجام اجتماعی مطرح شده است. عالی ترین نهاد برای تجلی مشارکت مردم در شهرها، شوراها و انجمن های شهر است.

در مورد لزوم مشارکت شهروندان بهتره طور دیگه ای بگیم...در طرح ها و برنامه های شهری استفاده کنندگان نهایی شهروندان هستند و میزان موفقیت این طرح ها در رفع نیازهای شهروندان مشخص میشه!...از یک طرف شهروندان بهتر به نیازهای شهری خود آشنا هستند،  و بنابراین بهترین رهنمودها رو ارائه میدن!...اما بعد دیگه قضیه وقتیه که شهروند حس کنه جایگاهی در شهر داره و نظرش در آینده شهر موثره...

به نظر من حس شهروندی و حس تعلق رابطه دوطرفه دارند و مشارکت شهروندان در شهر هم با این دو رابطه تعاملی رفت و برگشتی داره که همو تقویت می کنند...هر چقدر فرد نسبت به موضوعات شهری حساس تر باشه(حس شهروندی) نقش فعالتری رو درامور شهری و محلی بازی می کنه (مشارکت) و به این ترتیب حس تعلش نسبت به شهر هم تقویت میشه!

دوم آموزش شهروندی:در نهایت آموزش شهروندی به مشارکت شهروندان منجر میشه!اما اینکه آموزش شهروندی چیه؟

بطور غیر رسمی در خانه یا محل کار یا کارگاه‌های آموزشی و یا بطور رسمی بصورت سرفصل درسی مجزا در مدارس و حتی مدارس ابتدایی و یا بصورت رشته تحصیلی دانشگاهی در واقع به شهروندان می‌آموزد که چگونه یک شهروند فعال، آگاه و مسئولیت‌ پذیر باشند.

در واقع مبنای این آموزشها پرورش یک شهروند نمونه یا شهروند خوب یا ارائه یک الگوی شهروندی نیست بلکه به آنان می‌آموزد که چگونه تصمیمات خود را با توجه به مسئولیت‌هایشان در قبال اجتماع و زندگی فردی خود اتخاذ نمایند.

چیزی که از بین مطالب گفته شده در مورد آموزش شهروندی می شد فهمید اینه که در آموزش شهروندی افراد رو نسبت به دنیای اطراف خودش آگاه می کنن...من معتقدم مراسم هایی مثل مراسم روز گرگان،هر برنامه ای که افراد رو حساس کنه و هوشیار نسبت به همشهری ها حتی برپایی کنسرت های مختلف،برنامه های پیاده روی خانوادگی که باعث جمع شدن شهروندان در یک مکان می شه می تونه یکی از بهترین فرصت ها برای آموزش شهروندی باشه...البته منظورم این نیست که یک سخنران داشته باشیم که برای شرکت کننده ها در مورد "آموزش شهروندی" سخنرانی کنه...بلکه مطرح کردن مسائل شهری و صحبت از اتفاقات شهری و یا حتی تاریخچه شهر می تونه به چنین آموزشی منجر بشه!

*اگر مایلید نظر خصوصی بذارید باید روی اسم نویسنده کلیک کنید و در صفحه جدید روی عنوان تماس با من کلیک کنید و پیام خود را بفرستید.

دکتر سعید

ترم اول بودیم...۴ سال پیش...

کلاس بزرگ بود و شلوغ...استاد فوق مسن بود...چشاش هم ضعیف...اونقدر که با عینک هم به سختی میدید...بچه ها از این موقعیت تا میتونستن سوءاستفاده میکردن ...اول کلاس کیف و کتاباشونو میذاشتن ...آخر کلاس موقع حضور غیاب برمیگشتن...

همیشه خیلی ها غیبت میکردن و استاد هم براش مهم نبود...

...اولین بار بود که سر کلاسش حضور نداشتم...

-جلسه بعد از غیبت من...

...قبل شروع کلاس استاد رو به من میکنه و میگه...

استاد:خانوم شما ...شما چرا جلسه پیش نیومدین؟

من:

...کلی علامت تعجب روی سرم اومد...آخه استاد اصلا نمیدونست کی برای این کلاسه ،کی نیست...اصلا فکرشم نمیکردم استاد منو بشناسه چه برسه به اینکه متوجه غیبتم بشه...!!!!!!!!!!!!!

با کلی تلاش تونستم از دست سئوال و جواب استاد محترم خلاص شم...آخر کلاس اومد سمتم!

استاد:خانوم شما بالاخره کجا بودی؟

من:استاد گرگان بودم...

استاد میره تو فکر و با لحنی که مشخص بود تو اون لحظه رفته بود تو دوران جوونیش گفت: گرگان...ناهارخوران!

من:

از اون به بعد به من میگفت خانوم گرگانی و دوستای منم شده بودن دوستای خانوم گرگانی!

عجب دورانی بودااااااااااا!

اون استاد هر جا که هست خوش باشه و سلامت!

:)

سلام 

دارم سعی می کنم برگردم به فضای وبلاگ های گرگان...به زودی... 

هر وقت به این فکر میکنم که وبلاگ گرگان آپ نشده حس می کنم دارم در حق گرگان کوتاهی می کنم...می خونمتون...فعلا!